کرامات امام رضا علیه السلام
نام شفاء يافته: هاجر اسكندريان
- اهل نودهي چناران
- نوع بيماري: سكته
تاريخ شفاء: 25 / 9 / 1375
چشمهايش به گودي نشسته و صورت رنگ پريدهاش را هاله از غم گرفته بود و نياز در چهرهاش موج ميزد. با كمك خواهرش سعي داشت خود را به داخل حرم برساند، با خستگي زياد پاهايش را كه ديگر رمقي نداشت و به دنبال خود ميكشيد، اعضاي محزون خانواده او را همراهي ميكردند. پدر لباس سياه به تن داشت با چشماني گريان به دختر نوجوان خود مينگريست و انديشهي اين كه چگونه طوفان حوادث نهالي را كه پانزده بهار بيشتر نديده بود اين چنين درهم شكسته قلبش را ميفشرد.
هاجر با ديدن ضريح مطهر حضرت رضا عليهالسلام احساس كرد مرغ محبوس جانش ميخواهد با بالهاي لرزان به پرواز در آيد تا پرپر زنان كعبهي دل را طواف كند. و انعكاس آن را در ميان دل شكسته آيينه هايي كه بري از غبار ريب و ريا ضريح مطهر را در آغوش گرفتهاند نظارهگر باشد، نگين چشمانش پر از اشك شد، رشتهي حاجات خود را به ضريح گره زد، دلش ميخواست با زبان جسم خاكياش هم با امام سخن
بگويد، اما قادر به تكلم نبود.
از صميم قلب آرزو كرد كه خدا همهي بيماران را شفاء بدهد. پلك هايش را روي هم گذاشت. قطرات اشك از گوشهي چشمانش سر خورد.
همه چيز از دو ماه پيش شروع شده بود. هنگامي كه طبل مرگ، فراق مادر را به صدا درآورد و طومار زندگي او را در هم پيچيد نور اميد در دل اهل خانه خاموش شد. اين اتفاق ناگوار بر روي همهي افراد خانواده تاثير گذاشت، اما سختترين ضربه را هاجر ديد.
درست هفتمين روزي بود كه مادر به جمع رفتگان پيوسته و سينهي سرد قبرستان پذيراي جسم بيروح او شده بود. نور كم خورشيد با هجوم ابرهاي سياه به كلي محو شده بود و گويي آسمان هم در غم از دست دادن مادر با آنان ابراز همدردي ميكرد. سكوت حزن انگيز گورستان را ضجهي فرزندان درهم شكست. دستان هاجر مادر را جست و خاكهاي باران خوردهاي كه مادر عزيزش را در بر گرفته بود مشت ميكرد و بر سر ميريخت. سپس با سر انگشتاني لرزان گريبان ميدريد. كاروان اشكي كه از چشمانش سرازير بود مزار مادر را نشانه ميرفت، ناگهان زمين و زمان از حركت باز ايستادند و دختر از خود بيخود شد و با فريادي كه از عمق دل شكستهاش بر ميخاست مادر را صدا زد و مدهوش بر زمين غلتيد و نقش زمين شد. گويي كوه غمي كه بر دوش داشت در يك آن جسم رنجور و نحيفش را خرد كرد و در هم كوبيد. وقتي به هوش آمد قسمتي از بدنش ديگر تحركي نداشت و قادر به تكلم نيز نبود آرزو كرد كاش همهي اين اتفاقات يك خواب باشد و باز دستان پر مهر و محبت مادر گونههايش را نوازش دهد و با صدايي ملايم و دلنشين بگويد: هاجر، دخترم! بلند شو چقدر ميخوابي!
بار ديگر بر لبان دختر لبخندي شيرين نقش بندد و گلهاي اميدش را با مهر لطيف شكوفا و شاداب كند. اما افسوس كه او بايد اين واقعيت تلخ را تحمل
كند و در حسرت نوازش هاي مادر باقي بماند. نگاه هاجر روي چشمان مملو از غم و اشك پدر كه از دور ناظر او بود افتاد. پيرمرد زمزمه ميكرد:
يا امام غريب اگه بچمو شفاء بدي همه عمر نوكريت رو ميكنم ميشه يه مرتبه ديگه دخترم حرف بزنه و راه بره؟ ميشه بازم وقتي از سر كار بر ميگردم در رو برام باز كنه و بگه بابا خسته نباشين؟ بعد مثل گذشته برام يه استكان چاي بياره و تعارف بكنه، بخورين تا خستگي تون در بره سراسر وجود او نياز شده بود.
هاجر كه پي عمق درد پيرمرد برده بود دلش به تنهايي او سوخت، پدر ميبايست از يك طرف غم فراق مادر را به دوش بگيرد و از طرفي با فرزندانش ابراز همدردي كند. اثر ضربههاي تازيانهاي كه توسط اين غصهي عظيم بر روي صورتش نقش بسته بود دختر را بيشتر عذاب ميداد. ميخواست فرياد بزند: پدر دوستت دارم! اما افسوس كه هرچه بيشتر سعي ميكرد كمتر نتيجه ميگرفت.
با آنكه رنج و بيماري به قدري به قدري بر او غلبه كرده بود كه بهار زندگشاش تبديل به خزان شده بود اما قادر نبود كه لطمهاي به او وارد آورد. دختر با شبنم هاي اشك گل اميد را آراست و آن قدر گريست تا خواب بر او چيره شد. خواهر كه تازه از موج جمعيت جدا شده و مشغول قرايت زيارتنامه بود نگاهي به چهرهي هاجر انداخت. در كنارش نشست و سر او را به زانو نهاد و آرام قطرات اشك را از گوشهي چشمانش زدود. نفسش را پر صدا از سينه بيرون داد و ناليد:
اشهد انك تشهد مقامي و تسمع كلامي و ترد سلامي
و انت حي عند ربك مرزوق
او چندين و چند بار اين جمله را تكرار كرد. بعد پلك هايش را روي هم گذاشت. با اين كار سعي داشت پردهاي بين ظاهر و باطن بكشد و معني كلام را از عمق جان درك كند.
يا امام رضا شما حرفاي منو ميشنوي، جواب سلامم رو ميدي، اما چرا من
نميتونم پاسخت را بشنوم؟ بعد از كمي تفكر به اين نتيجه ميرسيد كه علت اين امر ميتواند حجابي باشد كه اعمالش بين او و امامش فاصله ايجاد كرده است.
هالهاي از نور همه جا را روشن كرد، گويي در رواق ها چشمه چشمه نور جوشيده است و در كانون آن آقايي سبز پوش با محاسني سفيد ديده ميشد. به هاجر الهام شد كه لحظهي استجابت و گشوده شدن گره نياز است. پس بايد التماس كند. با عجز گفت:
آقا شفام بده!
پاسخ شنيد: شفاء گرفتي.
دلش لرزيد. هراسان از جا برخاست، دستش را به سوي گردن برد و رشته نياز را لمس كرد. طناب را در دست گرفت و به طرف خود كشيد، ريسمان از پنجره به زمين افتاد، راستي او شفاء يافته بود، با هيجان اطراف را نگريست حس كرد ميتواند سخن بگويد.
نميدانست چه بگويد، با فريادي از عشق ميباريد گفت:
السلام عليك يا علي بن موسي الرضا
خواهر كه از شدت هيجان ميلرزيد پياپي تكرار ميكرد: خدايا شكر امام رضا متشكرم.
اشك شوق چشمها را پر كرد، ساير زوار به حال هاجر غبطه ميخوردند، صداي صلوات و يا امام را محرم آقا را پر كرد، ملايك دامن دامن گل بر سر زوار ميريختند، فضا آكنده از عطر و بوي گل محمدي شد.
نويسنده: م. عليان نژادي
مجله زاير ش 43 ص 34
منبع.کتاب شفا يافتگان از متوسلين به امام رضا عليه السلام
قائمیه اصفهان
تو فرمودی برای من دعا كن